آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

پنج ماه از مهمون دل مامانی بودنت گذشت

ناز گلم ، دختر عزیزم ، پاره ی تنم. بالاخره پنج ماه از ماههای انتظار گذشت و ساعت شنی داره چهار ماه آخر رو بصورت معکوس میره. دختر نازم پنج ماه از با هم بودن باهم نفس کشیدنمون گذشت. پنج ماهه که من وعلی جون دیگه سه نفر شدیم و با عشق وفکر شما زندگی می کنیم.پنج ماهه که به من لیاقت مادر بودن وحس ناب بودنت رو هدیه دادی و زندگیمون رنگ تازه گرفته. پنج ماهه که قدم پر خیرت رو تو زندگیمون گذاشتی و از عشقت لبریزیم.پنج ماهه که دیگه من نیستم و... همه ی اینها رو مدیون بودنتم این ماه پنجم خیلی ماه پر هیجانی برامون بود. همش جشن و مهمونی و شادی و فکر اینکه توی تمام این اتفاقهای خوب تو با من هستی من رو مغرور میکرد و لذتم...
27 تير 1390

یک روز خوب

سلام دختر گلم. دیشب عقد دعوت بودیم( دختر عمه خودم- محدثه جون). حسابی خوش گذروندم. آخه این روزا خیلی حال و حوصله ندارم و این جشن یک تغییر روحیه برام بحساب اومد. کلی مهمون دعوت کرده بودن و همه در حال رقص و پایکوبی بودن. اما عروس خانم یکمی دیر تشریف آوردن و از اونجایی که من تمام طول روز رو فعالیت کرده بودم ونتونسته بود استراحت بکنم، و از ساعت 5 صبح بیدار بودم تو ناز گلم کلی خسته شده بودی. از وول خوردنت معلوم بود که دوست نداری من تو این وضعیت باشم. اما عزیزم این آخرین مراسمی بود که من می تونستم اونقدر راحت بشینم و خوش بگذرونم. از 4 ماه دیگه با اومدنت حسابی وقت من رو به خودت اختصاص میدی و  منم باید مثل بقیه مامان ها که کوچولوها...
22 تير 1390

یک درد دل کوچولو + یک عذر خواهی کوچولو از دخمل نازم

سلام دختر نازم. الان که دارم برات این درد دل کوچولو رو مینویسم توی اداره پشت میزم نشستم و دارم صبح زود کاریم رو با نوشتن برای تو شروع میکنم. این روزا خیلی فشار کاری روی من و باباعلی زیاد شده، مخصوصا بابا علی. خیلی دلم میخواست زودتر از این حرفا از دست این فشار و تنش راحت میشدم و می تونستم با استراحت بیشترم به تو کوچولوی دلبندم توان بیشتری برسونم. آخه این روزا که من ساعت ٦:٣٠ باید سرکارم حاضر بشم شدیدا دچار کمبود خواب شدم و تمام وقت رو کسل هستم. و به وضوح درک میکنم که تو هم کمتر وول میخوری و شیطنت میکنی ، انگاری تو هم خیلی خسته میشی من صبح زود میام اداره. قرار بود من فقط تا اول تیرماه به کارم ادامه بدم و بعدش توی خونه تا بدنیا ا...
19 تير 1390

تولد تولد تولدم مبارک

امروز یکی از قشنگترین و به یادماندنی ترین روزای تابستانی هستش. یکی بود یکی نبود ، 25 سال پیش در چنین روزی یک دخمل کوچولوی نازنازی، چشماش رو به روی دنیا باز کرد و دل مامان و باباش رو شاد کرد و حالا بعد از گذشت 25 سال همون دخمل کوچولو بزرگ شده و تو دلش یک نی نی داره و منتظر هست تا نی نی دخملی که تو دلشه به زودی بدنیا بیاد و دل مامان و باباش رو شاد کنه. آره ملوسک من ،امروز تولد من ( مامانی) هستش   این ماه یک ماه پر تولده. آخه چون 5تیر تولد بابای خودم و 18 تیر هم تولد بابای علیرضاست. قرار شدش عصر که شد من و تو و بابایی با خانواده ی من و بابایی همه دور هم جمع بشیم و یک جشن کوچولو بگیریم. وای اگه بدونی چقدر سورپراز ش...
16 تير 1390

بهترین خبر دنیا

خدایا هزار بار شکرت. امروز بهترین خبر دنیا رو بهم دادن، خبری که الان مدت هاست در انتظار شنیدنش هستم. الهی مامان فدای تو بشه عزیز دلم ، امروز بالاخره رفتم سونوگرافی و خانم دکتر با اطمینان 100% به من گفتن که شما فرشته کوچولو یک دختر ناز و خواستنی هستی. اگه بدونی چقدر از شنیدن این خبر خوب ، خوشحال شدم. وقتی از مطب اومدم بیرون بابایی با عجله از من جنسیت شما رو پرسید منم که شیطنتم گل کرده بود گفتم هنوز یکم زوده، گفتن حدودا دو هفته دیگه الهی بابایی خیلی تو ذوقش خورد، وقتی قیافش رو دیدم دلم براش سوخت.بعدش بهش گفتم علی جون دکتر بهم گفتن یک پسر کاکل زری دارین، آخی طفلکی بابا علی نمی دونست چطوری ناراحتیش رو پنهون کنه. گفتش خوب بازم خدا رو ش...
12 تير 1390

ماجراهای خرید برای نی نی نازمون

این روزا من و بابایی داریم کم کم فکر خرید برای شما عزیز دلم می افتیم. دایی یاسر داره امروز میره سفر و از بابا علی خواست که باهاش بره و برای شما دو تا فسقلی های ناز با هم خرید کنند، اما من مخالفت کردم  گفتم دایی یاسر و زندایی هدی میدونن فسقلیشون یک پسمل کاکل زری . اما ما که نمی دونیم شما دخملی یا پسمل؟!!!؟؟ برای همینم باید تا آخرای تیرماه صبر کنیم تا لااقل جنسیت فرشته کوچولومون معلوم بشه... ولی خداییش اگه می دونستم که جنسیتت چیه ها تا حالا کلی چیزا برات خریده بودم. البته من و بابایی وقتی اول سال مکه بودیم از اونجا برات کلی وسیله های ناز نوزادی خریدیم. حوله، ست بهداشتی و کلی لباس های کوچولو و ناز که رنگاشون تقریبا سفید و کرم ...
4 تير 1390

یکی دیگه از روزای قشنگ خدا

امروز آخرین روز از بهاره. بهاری که برای ما خیلی با سالهای قبل فرق داشت. بهاری که خدا با فرستادن یکی از عزیزترین فرشته هاش پیش ما شکوفه های دلمون رو رنگی کردش. عزیز دلم، کوچولوی من، می خوام این رو بدونی که بزرگترین و زیباترین نعمت الهی هستی که شامل حال من و بابا علی شدی. الهی قربونت برم مامانی تو این چهار ماهی که تو دلم بودی ، هنوز نتونستم تکون خوردنت رو احساس کنم و حتی خیلی هم باعث تغییر ظاهری مامانی نشدی(البته به نسبت قبل یکمی تپل تر شدم و باید لباس های گشادتری بپوشم). اما دل تو دلم نیست که با تمام وجودم احساست کنم. وقتی ماه پیش رفتم پیش دکتر اینقدر تکون میخوری و این ور اون ور میرفتی که دکتر نتونست صدای قلبت رو بشونه، از بس ک...
31 خرداد 1390
1